سلام
( میدونم طولانیه ولی پیشاپیش از مشاوران کمال تشکرو بابت مطالعه این متن دارم.)
من 17 سالمه و حدودا 2 سال پیش تو یک سایت تفریحی عاشقانه عضو شدم و گه گداری فعالیت میکردم .اونجا با یک آقا پسری آشنا شدم
و خب اتفاقات زیادی افتاد در نهایت بعداز 3.4ماه ازهم جداشدیم ...ولی خب باز به دلایلی توی این 2 سال مثلا 1 هفته باهم بودیم بعد 6 ماه دوباره نبودیم یعنی اگه کله رابطه های این 2سال رو جمع کنیم شاید به 6ماه هم نرسه ...ولی خب برگشتنی بوده!
اوایل مادرو خواهرم از این رابطه خبر داشتندو خیلی مخالفت میکردن ولی خب من چون اون پسرو بچگانه دوس داشتم پافشاری به ادامه این رابطه داشتم...وخب بعد از اولین جداییمون که به مامانم گفتم همه چیز تموم شد دیگه مادرم متوجه نشدن بعدا این رابطه ادامه پیدا کرده...
خب من تموم حرفایی رو که میگن باید کامل از طرف جدا بشی و اینکه هی تو رابطه رفت و آمد باشه ووو....غلطه قبول دارم و میدونم اینطوری نمیشه کسیو فراموش کرد....ولی خب من اشتباه کردم!
و من هنوز توی سایت تا 1 هفته پیش عضو بودم....(1هفته پیش پسوردمو اشتباه زدم که دیگه نرم!)
میخوام از اون روزی بگم که قرار شد با خانواده بریم شهر اون آقا پسر به نیت مسافرت خانوادگی....
حدودا یک ماه پیش قرار شد بریم شهرشون ...(من اونجا با اون اقاپسر رابطه نداشتم و نزدیک 7 ماه بود هیچ صحبتی باهاش نداشتم.)
خب بگم که دختر بی بند و باری نیستم و اعتقادت خودمو دارم.... اون لحظه ای که گفتن میخوایم بریم شهر آقا پسر دلم شاد شد ولی عقلم میگفت نه!
نمیخواستم اشتباه کنم دوباره ......ولی کردم!
به خدا واگذار کردم....آخه نظر سنجی کرده بودن که بریم اون شهر یانه....و من واقعا هم میخواستم که برم وهم نمیخواستم!
به خدا گفتم اگه یه صلاحم نیست ....یه کاری کن نرم!
ولی......ما رفتیم شهرشون!
متاسفانه آدم به شدت احساساتی هستم( الان میگین :سنت اینطور اقتضا میکنه باشی)....آره همونی ک میگین
باید پیش بینی میکردم که وقتی برسم شهرشون دلم دوباره برنده میشه و بهونشو میگیره(خب میگین:. عشق نیست عادته!....بله عادت کرده بودم بهش)
خب من کاری که نباید رو کردم و خواستم که بعد این 2 سال از نزدیک ببینمش....قرار شد 4 روز بعد ببینمش!
اون سفری که رفته بودیم خواهرم و شوهرخواهرمم هم همراهمون بودند...شوهر خواهرم به شدت روی من حساسه(نمیدونم چرا اینقد زیاد)
به طوری که گوشی من وقتی کسی رمزشو چند بار بزنه عکس میگیره از طرف و من چند بار عکس ایشونو تو گوشیم دیدم که تلاش میکردن رمز منو پیدا کنن!!!
خب بگذریم....
من سرم توی اون 4 روز زیادی روی گوشی بود و همین باعث شک خانواده و تمرکزشون رو من شده بود....
هیچ کجا نمتونستیم همو ببینیم....مجبور شدم آدرس خونه ای که اجاره کرده بودیم رو بدم و برم ببینمش...البته که این ملاقات جنبه ی دیگه ای هم داشت و اون این بود که این اقا پسر تو 7 ماهی که باهم نبودیم ...گاهی پیام میداد که برگرد و بذار من بیام خواستگاریت و من هرچی بهشون میگفتم الان تو سن بلوغ هستم وممکنه این یک دوست داشتن کاذب باشه قبول نمیکردن....من میخواستم حرفامو و دلایلمو رودررو بهشون بگم...
خب قرار شد جای خونه هم رو ببینیم....حدودا ساعت2 بعداز ظهر بود که پیام داد :من پایینم بیا تا ببینیم همو
من دویدم از پنجره به پایین نگاه کردم...شوهر خواهرم شک کرد ایشونم از پنجره ذیگه به پایین نگاه کردن!
ولی کسی نبود....پیام دادم که کجایی و گفتن بیرون کوچه....خب ساعت 2بعداز ظهر...هیچ دلیلی نداش از خونه بزنم بیرون!
حدودا بعد نیم ساعت که داشتیم آماده میشدیم بریم خرید ...من زودتر آماده شدم و سوییچ ماشین رو برداشتم وگفتم تو ماشین کار دارم!
آره...رفتم که ببینمش.)ومن اونقدر استرس داشتم که ایشون از ماشین اومد بیرون فقط در حد سلام و چطورین بود و من اونقد ترسیدم که 10ثانیه هم واینستادم و دویدم سمت خونه....
اقا پسر پیام دادن که توماشین میمونه تا موقعیت دیگه ای پیش بیاد ./ولی من میدونستم که نمیشه!
وقتی داشتیم میرفتیم خرید وقتی میخواستم سوار ماشین بشم به ماشین اقاپسر که یکم دورتر از ماشین ما بود یه نگاه کردم و یه لبخند ریز زدم... شووهر خواهرم متوجه شد و از ماشین پیاده شد...دویدن به سمت ماشین آقا پسر و یه نگاه بد بهش کرد و برگشت ...
(فهمیده بود ولی چون چیزی ازمون ندیده بود نمتونست حرفی بهش بزنه!)
من سعی میکنم چیزیو از خانوادم پنهون نکنم... وحتی گاهی که زیادی پیام میدادن به مامانم میگفتم و مامانم آدم معتقدی هست ولی زیاد
از دنیای مجازی و خطراتش آگاه نیست و چیزی نمیگفته
به هرحال خواهرم بعدا بهم گفتن که شوهر خواهرم گفتن من باکسی هستم و خواستن که همه چیزو به خانوادم بگن...منم همه چیزو به خواهرم گفتم و اون الان پشتمه ولی هرچی به دومادمون میگه که با کسی نیستم ومیخواد متقادعدش کنه ...تون میگه تو ساده ای این دختره دوس پسر داره!(ولی واقعا میگم که من بعدازاینکه آقا پسرو دیدم ازش خداحتفظی کردم وتموم راه های ارتباطیمو بستم....به هرحال حق بدین که میخواستم بعد 2سال آدمیو که باهاش بودم فقط ببینم!)
بعد ازمسافرت اخلاق مادرم به شدت باهام سرد شد....و دیروز اونقد دلایل این سردیو پرسیدم که گفتن وقتی سمت ماشین رفتی اون روز من از پنجره نگاهت کردم و دیدم از طرف دیگه اومدی خونه....و شک کردم که با اقا پسری)
شاید برای اولین بار بود که توچشماش نگا کردم دروغ گفتم(تا الان شده ب مادرم چیزی نگم ولی دروغ سعی کردم نگم)
فکرکنم تونستم مادرمو متقاعد کنم که اشتباه شده ....ولی الان تقریبا آبروم پیش شوهرخواهرم ومادرم رفته!
بخدا بخدا میدونم اشتباه کردم....من حتی توبه هم کردم که دیگه از این غلطا نکنم....همیشه هم از خدا خواستم آبرومو نبره پیش کسی
ولی الآن بدجور گیرم....من فقط میخوام که دوباره اعتماد بقیه رو بدست بیارم(بازهم میگم که میدونم کار اشتباهی کردم....)
شرمنده اگه زیاد شد
( لطف کنید اگه واقعا چاره و حرف مرحم وکمک کننده ای ندارید....بابت کارهای اشتباهم سرزنشم نکنید...(اینجانب از طرف خواهرم و دیگر بستگان سرزنش شدم!))
سپاس